شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه سوز با خود چراست

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در میرود

چو فرهاد آتش به سر میرود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو میگریزی از پیش یک شعله خام

من ایستاده ام تا بسوزم تمام

تو را اتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت



30 / 3 / 1390برچسب:پروانه,شمع, |