از تنگاي محبس تاريكي
ازمنجلاب تيره اين دنيا
بانگ از نياز مرابشنو
آه اي خداي قادر بي همتا
يكدم زگرد پيكر من بشكاف
بشكاف اين حجاب سياهي را
شايد درون سينه ي من بيني
اين مايه ي گناه و تباهي را
دل نيست اين دلي كه به من دادي
در خون تپيده آه رهايش كن
يا خالي از هوي وهوس دارش
ياپابند مهرو وفايش كن
تنها تو آگاهي و ميداني
اسرار آن خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشايي
بر روح من صفاي نخستين را
آه اي خدا چگونه ترا گويم
كزجسم خويش خسته وبيزارم