سر خود را مزن اينگونه به سنگ،
دلِ ديوانهي تنها، دل تنگ
منشين در پس اين بهت گران
مَدَران جامهي جان را، مَدَران
مكن اي خسته در اين بغض درنگ
دلِ ديوانهي تنها، دل تنگ
پيش اين سنگدلان،قدر دل و سنگ يكي است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يكي است
ديدي آنرا كه تو خواندي به جهان يارترين
سينه را ساختي از عشقش سرشارترين
آنكه ميگفت منم بهر تو غمخوارترين
چه دلآزارترين شد چه دلآزارترين
ناله از درد مكن
آتشي را كه در آن زيستهاي ،سرد مكن
با غمش باز بمان
سرخرو باش از اين عشق و سرافراز بمان
راه عشق است كه همواره شود از خون، رنگ
دلِ ديوانهي تنها، دل تنگ
باز كن از سر گيسويم بند
پند بس كن ، كه نمی گيرم پند
در اميد عبثی دل بستن
تو بگو تا به كی آخر ، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزنده لب هايم را
تا به كی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شب هايم را
خوب دانم كه مرا بُرده ز ياد
من هم از دل بكَنم بُنيادش
باده ای ، ای كه ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از يادش
شايد از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زيبا بودم
او ز من تازه تری يافته است
شايد از كام زنی نوشيده است
گرمی و عطر نفس های مرا
دل به او داده و بُرده ست ز ياد
عشق عصيانی و زيبای مرا
گر تو دانی و جز اينست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پيغامش
خوب دانم كه مرا بُرده ز ياد
زآنكه شيرين شده از من كامش
منشين غافل و سنگين و خموش
زنی امشب ز تو می جويد كام
در تمنای تن و آغوشی ست
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق توفانی بگذشته او
در دلش ناله كنان می ميرد
چون غريقی ست كه با دست نياز
دامن عشق تو را می گيرد
دست پيش آر و در آغوشش گير
اين لبش ، اين لب گرمش ای مرد
اين سر و سينه سوزنده او
اين تنش ، اين تن نرمش ، ای مرد
يك شب ز ماوراي سياهي ها
چون اختري بسوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان به جستجوي تو مي آيم
سرتا بپا حرارت و سرمستي
چون روزهاي دلكش تابستان
پرميكنم براي تو دامان را
از لاله هاي وحشي كوهستان
يك شب ز حلقه كه به در كوبم
در كنج سينه قلب تو مي لرزد
چون در گشوده شد تن من بي تاب
در بازوان گرم تو مي لغزد
ديگر در آن دقايق مستي بخش
در چشم من گريز نخواهي ديد
چون كودكان نگاه خموشم را
با شرم در ستيز نخواهي ديد
يكشب چو نام من به زبان آري
مي خوانمت به عالم رويايي
بر موجهاي ياد تو مي رقصم
چون دختران وحشي دريايي
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو ميسوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو ميدوزد
از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طريق عشق مي آموزم
يكشب چو نوري از دل تاريكي
در كلبه ات شراره ميافروزم
آه اي دو چشم خيره به ره مانده
آري منم كه سوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان به جستجوي تو مي آيم
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله راز اید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز اید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست ...
دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی
دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسه
باران بهاران
جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربه پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی مگر آن دم
که ز خود رفته در آغوش تو باشد
لیک چون حلقه بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد
کیست آن کس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
یا در آن خلوت
جادویی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را زعطش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی نه پیامی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی تو نه آنی
از من رمیده ای و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ی تو را
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن ، آن زن دیوانه را که خفت
یک شب به روی سینه ی تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق تو را گفت با نگاه
پیچید همچو شاخه ی پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ای که ز عشق خواندی به گوش او
در دل سپرد و هیچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه ی پر آتش خود می فشارمت
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟
***
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
***
بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.
***
تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام.
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
***
تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.

ببار باران که دلتنگم...مثالِ مرده بی رنگم
ببار باران کمی آرام...که پاییز هم صدایم شد
که دلتنگی وتنهایی رفیق باوفایم شد
ببار باران......بزن برشیشه ی قلبم
بکوب این شیشه را بشکن
...که درد کمتری دارد اگر با دستِ تو باشد
ببار باران.....که تا اوج نخفتن ها
مدام باریدم ازیادش
ببار باران..درخت وبرگ خوابیدن
اقاقی..یاس وحشی..کوچه ها روزهاست خشکیدن
ببار باران..جماعت عشق را کشتن
کلاغا بوته ی سبز وفا را بی صدا خوردن...
ولی باران تو با من بی وفایی.......
تو هم تا خانه ی همسایه می باری
و تا من....می شوی یک ابرتوخالی
ببار باران........
ببار باران..................
آرام ، آرام !
.
.
.
شد تمامی ام _
مثل خرامیدنِ یک حس
در حصار بودن!
چه آهسته تمام ِ تاریکی را
راه می رود...
ولی دور نمی شود!!!
به انتهایش که میرسم... از خود بیخود، در نیستی گم می شوم
اینجا
هیچ نمی دانم چه می خواهم!
هیچ!!!
هر اندازه که این ذِهن را بکاوم
باور دارم
با او
هیچ نمی خواهم "
