اقرار باید کرد حزن انگیزم امشب
من از تمام فصلها...پاییزم امشب
با ذربین باید نگاهم کرد.زیرا
چیزی شبیه ذره ای ناچیزم امشب
بگذار تا روشن بگویم مثل دریا
آشفته حالم.از جنون لبریزم امشب
با دوست و دشمن ندارم هیچ کاری
از سایه ی خود نیز می پرهیزم امشب
حس میکنم مانند تندیسی ترک پوش
با یک تلنگربر زمین می ریزم امشب
تا صبح فردا را ببینم از دل خاک
باید شبیه دانه ها برخیزم امشب...
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد ، پس از چندی
هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت ، زهم بشکافت
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عبا دوست عشق زیباست ، با یار بیقراری
از دوست درد ماند و از یار یادگاری !اشق شد
به چه می خندی عزیز !؟
به چه چیز !؟
به شكست دل من !؟
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی عزیز !؟
به نگاهم كه مستانه تو را باور كرد !؟
یا به افسونگریه چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟
به چه می خندی عزیز !؟
به دل ساده ی من می خندی !؟
كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟
به چه می خندی عزیز !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ........
خنده دار است.....بخند !!!
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند.
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند.
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار.
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت.
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کن.د
این چندمین شب است که بیدار مانده ام.
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند.
بیتاب از تو گفتنم آوخ که قرنهاست.
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند.
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی.
با این عطش سراب قبولم نمی کند.
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام.
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند
من به این ثانیه ها دلشادم، به همین تنهایی ،
به همین بودن بی دغدغه ی رویایی،
به همین لحظه که گم می شوم و تو مرا می یابی،
به همین لاف زدن های قشنگ که (( پر از نور امید است دلم ،
آی غم ها کجایید که من می خندم.))
تا تو دلشاد شوی....
ورنه یک ثانیه بی دغدغه ماندن سهل است
و محال است که یک لحظه ز یادم بروی .کاش می دانستم ...
که چرا روز و شبم با تو گره خورده ولی ...
باز هم باک ندارم که "که دلت مال من است" و
همین از سر من هست زیاد!
کاش یادت نرود که کسی هست در آن سوی زمین،
جنسش از سنگ ولی، تا فراموش شود می میرد....
من چیستم ؟
افسانه ای خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
من چیستم ؟
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای
بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار
من چیستم ؟
برجا ز کاروان سبک بار آرزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان
اندر شب سیاه
من چیستم ؟
یک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی
وز ننگ زندگانی آلوده دامنی
یک ضجه ی شکسته به حلقوم بی کسی
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
من چیستم ؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
در جستجوی شب
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
شبی با بید می رقصم، شبی با باد می جنگم
که چون شببو به وقت صبح، من بسیار دلتنگم
مرا چون آینه هر کس به کیش خود پندارد
و الّا من چو می با مست و هشیار یکرنگم
شبی در گوشه ی محراب قدری ربّنا خواندم
همان یک بار تار موی یار افتاد در چنگم
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگم
به خاطر بسپریدم دشمنان! چون “نام من عشق است”
فراموشم کنید ای دوستان! من مایۀ ننگم
“مرا چشمان دل سنگی به خاک تیره بنشانید”
همین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
درفرودست اکنون، کفتری می میرد در همان آبادی،
کوزه از آب تهی است آب را گل کردند…
آن سپیدار بلند، که فلان رود روان، از کنارش میرفت،
زرد و قامت کج و پژمرده شده،
دگر آن درویش هم، دلش از اینهمه ناپاکی این آب روان، بخروش آمده،
اما … خاموش است،
تا مبادا که همان خشکه نان هم ز کفش بستانند،
در مصاف گل و لای، رود زیبا خجل است، گویی…
زشتی دو برابر کند این آب کنون،
آب را گل کردند…
حرمت عشق شکستند، ناله از من بربودند،
مستی از من بگرفتند، آب را گل کردند…
چه گل آلود این آب، و چه ناپاک این رود،
تو به ما گفتی: مردم بالادست، چه صفایی دارند،
غنچه ای گر شکفد، اهل دهباخبرند،
و تو امروز کجایی سهراب؟!!
تا ببینی، که همان مردم بالادست،
ز صفا عاری و از عشق تهی میباشند،
چشمه هشان بی آب… گاوهاشان بی شیر…
دهشان بی رونق، ساکت و خاموش است،
دگر از غنچه شکفتن خبری نیست،
مردم بالادست، همه در ماتم و اندوه نشستند اما…
کدخدا در خانه با زنش میخندد، آب را گل کردند…
تو نبودی سهراب، آب را گل کردند…
تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند…
وای سهراب کجایی آخر؟……
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند..
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا سایه ی دیوار زدند…
وای سهراب دلم را کشتند…..
اي سهراب کجايي که ببيني حالا
دل خوش مثقالي است
دل خوش ناياب است
تو سوالت اين بود
دل خوش سيري چند
من سوالم اين است
معدن اين دل خوش
تو بگو اي سهراب
در کدامين کوه است
در کدامين صحرا در کدامين جنگل
روزها بهاین لحظه ای رسیده ام
که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم
که یادت را از ذهن من بشوید...
یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم
چرا می دانستم که در این وادی ،
عشق وصداقت مدتهاست پركشيده اند....
اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم
و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو...
چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...
بااين همه...
هرگزفراموشت نميكنم....
ميان کوچه ميپيچد صداي پاي دلتنگي
به جانم ميزند آتش غم شبهاي دلتنگي
چنان واماندهام در خود که از من ميگريزد غم
منم تصوير تنهايي منم معناي دلتنگي
چه ميپرسي زحال من؟ که من تفسير اندوهم
سرم ماواي سوداها دلم صحراي دلتنگي
درآن ساعت كه چشمانت به خوابي خوش فرو رفت
ميان کوچههاي شب شدم همپاي دلتنگي
شبي تا صبح با يادت نهاني اشک باريدم
صفايي کردهام در آن شب زيباي دلتنگي
به حال دلم سوخت یکجا دلم
شادم که در خیال تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره ی دیگر نیست
شبها چو در کناره ی نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه ی خود بنگر
تا روح بیقرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه ی دریاها
شادم که همچو شاخه ی خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تب دارم
کز آفتاب شهر تو می سوزد
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست
کو را هزار جلوه ی رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده ی شیطانند
اما من آن شکوفه ی اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها ترا بگوشه ی تنهایی
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در
خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد خدا را بس کن این دیوانگی ها
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست