ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

سوختم ، خاکسترم آتش گرفت

چشم واکردم ، سکوتم آب شد

چشم بستم ، بسترم آتش گرفت

در زدم ، کس این قفس را وا نکرد

پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت

از سرم خواب زمستانی پرید

آب در چشم ترم آتش گرفت

حرفی از نام تو آمد بر زبان

دستهایم ، دفترم آتش گرفت

 



پنج شنبه 30 / 6 / 1390برچسب:, |

 

روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد

 

گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش

 

آرزو بـاز می کـشد فـریـاد :

 

در کـنار تـو می گـذشت ، ای کـاش!

 



پنج شنبه 29 / 6 / 1390برچسب:, |

 

تنها


غمگین

نشسته با ماه

در خلوت ساکت شبانگاه

اشکی به رخم دوید ناگاه

روی تو شکفت در سرشکم

دیدم که هنوز عاشقم آه

 



پنج شنبه 28 / 6 / 1390برچسب:, |


 

 

ماھی ھمیشه تشنه ام

 

در زلال لطف بیکران تو

 

می برد مرا به ھر کجا که میل اوست

 

موج دیدگان مھربان تو

 

زیر بال مرغکان خنده ھا ت

 

زیر آفتاب داغ بوسه ھات

 

ای زلال پاک

 

جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

 

تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

 

ای ھمیشه خوب

 

ای ھمیشه آشنا

 

ھر طرف که می کنم نگاه

 

تا ھمه کرانه ه ای دور

 

عطر و خنده و ترانه می کند شنا

 

در میان بازوان تو

 

ماھی ھمیشه تشنه ام

 

ای زلال تابناک

 

یک نفس اگر مرا به حال خود رھا کنی

 

ماھی تو جان سپرده روی خاک

 


 

 



پنج شنبه 27 / 6 / 1390برچسب:, |

 

امشب كسی به  سیب دلم  ناخنك زده  است!
بر زخمهای كهنه قلبم نمك زده است!

این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه!
خون است اینکه بر جگر ِ من شتك زده است

قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین
ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است!

امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد
بر سفره ای كه نان دعایش كپك زده است!

هرشب من -آن غریبه كه باور نمی كند
نامرد روزگار، به او هم كلك زده است-

دارد به باد می سپرد این پیام را:
سیب دلم برای تو ای دوست، لك زده است!

 



پنج شنبه 26 / 6 / 1390برچسب:, |

                                      

طوريم نيست،خورد و خميرم ،فقط همین

                                 

كم مانده است بي تو بميرم ،فقط همين

                             

از هر چه هست و نيست گذشتم ولي هنوز    

                                 

د ر مرز چشم هاي تو گيرم فقط همين

                                 

با ديدنت زبان دلم بند آمده است

                                

شاعر شدم كه لال نميرم فقط همين

 



پنج شنبه 25 / 6 / 1390برچسب:, |

              

                  خیال کردم بری میری از یادم            تو رفتی و نرفت چیزی از یادم

 

                 تو رفتی تازه عاشقتر شدم من            از اونی هم که بود بدتر شدم من

 

                      صبح تا شب این شد کارم               که واسیه چشات بیدارم

 

                                         تو خدای عاشقایی تو تموم کس و کارم    

           

                                         تو بداد من رسیدی وقتی تنها یمو  دیدی  

        

 

                                نازنینم   امید   شیرینم من بحز تو کسی نمی بینم

 

                                 از اون روزی که رفتی               یه روز خوش ندیدم

 

                                           بجز دستای گرمت بلا و خوش ندیدم

 

                                 زندیگمو به پای تو دادم        اون روزا رو نمیره از یادم

 

                                                    نازنینم برس به فریادم 

 



پنج شنبه 24 / 6 / 1390برچسب:, |

 

 

آیینه پرسید چرا دیر کرده است؟

 

 

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

 

 

 

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است ،تنها دقایقی چند تأخیر کرده است.

 

 

گفتم امروز هوا سرد بوده است ،شاید موعد قرار تغییر کرده است.

 

 

خندید به سادگیم آیینه و گفت:احساس پاک تورا زنجیر کرده است.

 

 

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی!

 

 

گفت خوابی!سال ها دیر کرده است.............

 

 

در آیینه به خود نگاه کردم. آه عشق تو عجیب مرا پیر کرده است.

 

 

راست گفت آیینه که منتظر نباش!

 

 

 ...!!!او برای همیشه دیر کرده است!!!...

 

 



پنج شنبه 23 / 6 / 1390برچسب:, |

 

 

   شب ، شیشه ی باران زده ، آیینه ی رویاست

پشت پس هر پنجره ، تصویر تو پیداست

از تو همه خانه ی من ، شهر تماشاست

دنیای من اینجاست ، همین گوشه ی دنیاست

نقش تو را بر شیشه ها           نقاش باران می کشد

در جاده ها ، پای مرا          تا شهر باران می کشد

باران ببار ، باران ببار              مرا به یاد من بیار

ببر مرا ، از این دیار              به دست یارم بسپار

 

باران تویی ، هر قطره آوازت ، خوش است

جانم بده ، دنیای ما عاشق کش است

باران تویی ، عطر تو در شبم خوش است

درمان تویی ، وقتی که دنیا ناخوش است

نقش تو را بر شیشه ها           نقاش باران می کشد

در جاده ها ، پای مرا          تا شهر باران می کشد

باران ببار ، باران ببار              مرا به یاد من بیار

ببر مرا ، از این دیار              به دست یارم بسپار

 



پنج شنبه 22 / 6 / 1390برچسب:, |

 

 
صبر کن غــــــــریبه ! اگر دیگر دوستم نداشه باشی قلمم می شکند باور می کنی زودتر از دلــم ؟؟!
حتی می ترسم کفش هایم دیگر توان کشیدن پاهای ترک خورده ام را نداشته باشد ...
به من بگو می دانستی بعد تو نوشته هایم پیراهن گلایه به تن می کنند ؟؟
گله از بی مهری تو نه عزیز لحظه هایم ....
هرگـــــز .....
گله از سرنوشت ....
گله از خدایی که نمی دانم چرا من را به تو سپرد .... 
و
اگر تو را بگیرد ؟؟
 اگر پناه امن لحظه هایم را بگیرد ؟؟؟؟
گله می کنم ...
 به خدا گله می کنم اگر دیگر دوستم نداشته باشی دوباره باید به آغوش تنهایی برگردم ...
اگر دیگر دوستم نداشته باشی ...
 پشت دروازه ی دلم دردی را تا ابد پنهان می کنم...

 



پنج شنبه 21 / 6 / 1390برچسب:, |

باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار

باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار

باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار



پنج شنبه 20 / 6 / 1390برچسب:, |

 

 

مرا از یاد خواهی برد میدانم  

 

و من از دیدگان سرد تو  امروز می خوانم

 

سرود تلخ و غمگین خدا حافظ

 

مرا از یاد خواهی برد و از یادم نخواهی رفت

 

من این را خوب میدانم که روزی هم مرا از خویش خواهی راند

 

و قلبت را که روزی آشیان گرم عشقم بود خواهی برد

 

تو از یادم نخواهی رفت

 

و چشمان تو هر شب آسمان تیره احساس من را نور می پاشد

 

و من با خاطراتت زنده خواهم ماند

 

چه غمگینم از این رفتن

 

و از این روز های سرد وتنهایی چه بیزارم

 

مرا از یاد خواهی برد.

و می دانم  که از یادم نخواهی رفت...

 

 



پنج شنبه 19 / 6 / 1390برچسب:, |

 

گیرم از کشیدن فریاد بگذرم
 
ازکوچه های خاطره چون باد بگذرم
 
گیرم برای خاطر شیرین شدن، شبی
 
از اشتباه کوچک فرهاد بگذرم
 
با بغض در مسیر رسیدن به بی کسی
 
از جاده ای که بوی تو می داد بگذرم
 
 
گیرم که از تمام گناه غریبه ای
 
که بی خبر به عشق تو دل داد بگذرم
 
اما چگونه می شود از تو که چشمهایت
 
آتش و شد و به جان من افتاد،‌ بگذرم؟



چهار شنبه 18 / 6 / 1390برچسب:, |

حوالی این ساعت های بارانی


جای زیادی برای رفتن ندارم


غیر از


آغوش تو


یا


کوچه پس کوچه های این شهر غریب ...



چهار شنبه 17 / 6 / 1390برچسب:, |

 

کلبه اي مي سازم ...

پشت تنهايي شب

زير اين سقف سياه

که به زيبايي دل تنهاي تو باشد

پنجره هايش از عشق

سقفش از عطر بهار

رنگ ديوار اتاقش گل ياس

عکس لبخند تو را مي کوبم

روي ايوان حياط

تا که هر صبح اقاقي ها را

از تو سرشار کنم

همه ي دلخوشي ام بودن توست

  وچراغ شب تنهايي من

نور چشمان تو است

کاشکي در سبد احساسم

شاخه اي مريم بود

عطر آن را با عشق

توشه راه گل قاصدکي مي کردم

که به تنهايي تو سربزند

تو به من نزديکي و خودت مي داني

شبنم يخ زده چشمانم

در زمستان سکوت

گرمي دست تو را مي طلبيد...

 



چهار شنبه 16 / 6 / 1390برچسب:, |

 

بی تو مهتاب شبی باز.............بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک فرو ریخت زچشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو برفتی تو برفتی
نگهت هیچ نیفتادبه چشمان غمینم
چون درخانه ببستم دگر از پای نشستم
نشنیدم دگر از کوچه صدایی

برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

لحظه ای با تو لب جوی نشستیم

چه صفایی ، چه وفایی

عکس مهتاب فرو ریخته در آب

قلبم از عشق تو بی تاب

دلم از جام تو سیراب

با من غمزده از عشق بگفتی

من که از عشق شنیدم

دل دیوانه خود را به تو بخشیدم و گفتم :

از تو بهتر نه بدیدم ، نه شنیدم

و بگفتم که تحمل نتوانم ، که ببینم

 تو از این عاشق دیوانه جدایی

چه صفایی ، چه وفایی

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو من با دل تنها و غریبم چه حزینم

تو همه بود و نبودی

تو همه عشق و سرودی

تو همه روح و وجودی

بی تو من طوفانزده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

بی تو من زنده نمانم

دوری از چشم تو هرگز نتوانم

قلبم از جای فرو ریخت

شاپرک پر زد و بگریخت

من و یک لحظه جدایی، نتوانم  نتوانم

بی تو من زنده نمانم

بی تو طوفانزده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه آسان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد
گویا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بودونبودی
توهمه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟

که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
بی تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم  نتوانم
بی تو من زنده نمانم
بی تو من نیز دگر بار از آن کوچه گذشتم

زار و نالان همه جا در پی تو گشتم و گشتم

شب و مهتاب و کواکب همه دیدند

که چه سان مات وغمین

در به در و خانه به خانه

در پی نام و نشانت در زدم هیچ نشانی نگرفتم

لحظه ای بر لب آن جوی نشستم

ماه در آینه رخسار تو را داشت

مرغ شب ناله کنان خبر از رنج تو می داد

جای جای قدمت را جست و جو کردم و بوئیدم و رفتم

یادم آمدتو به من گفتی از این عشق حذر کن

به تو گفتم ولی از راز دلم هیچ نگفتم

تو ندانستی اگر عهد فراموش کنی

اگر از کوی دل من بروی

من به دنبال تو مجنون من به یاد تو غریب

کو به کو شهر به شهر

چون کبوتر بنشستم لب هر بام که بیابم تو و شب را

که روم با تو دگر بار از آن کوچه شبی مهتابی

ماه و کیوان و ستاره همه دیدند

بی تو با یاد تو در ظلمت شب

های های من و دل گم شد و گم شد

بی تو رفتم بی تو از کوی دلم کوچیدم

بی تو اما چه غریبانه از آن کوچه گذشتم
با تو گفتم : حذر از عشق ندانم نتوانم

و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد

عاقبت هم رفتی، و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی ای گل خوبم، جانم
من هنوزم « حذر از عشق ندانم، سفر از پیش تو هرگزنتوانم، نتوانم

روزها طی شد و رفت
تو که رفتی منِ دلخسته، پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همه فکرم، همه ذکرم، آرزوهای دلِ دربدر و خسته ز هجرم

 وصل و دیدار تو بود
تا که باز از نفست، روح در من بدمد، زنده باشم با تو، ولی افسوس نشد
ماهها هم طی شد
بارها قصه آن، کوچه مهتاب مشیری خواندم
باورم شد که جهان، زندگی، عشق، امید
سست و بی بنیاد است
ولی انگار که عشقت، یادت، هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت

راستی محرم دل، کوچه خاطره های تو و من، یادت هست
کوچه ای مثل همان، کوچه مهتاب مشیری
کوچه مهر و صفا، کوچه پنجره ها
پای آن تیر چراغ، وه چه شبهایی بود
خنده ها می کردیم، قصه ها می گفتیم
از امید، عشق، محبت که در آن نزدیکی،

در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود
و سخن از دل ما، که به دریا زده بود
حیف از آن همه امید دراز
حیف از آن همه امید دراز

در خیالم، با خودم می گفتم : کوچه مهتاب مشیری شعریست، عشق برتر باشد
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود
ولی افسوس که دیگر رفتی، رفتنی بی پایان، بی عطوفت، بی مهر
و در این قصه تلخ، باز من ماندم و من
دیگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولی از عادت این دل، دل تنها، دل مرده، شب شبی، روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشته زیر لب می خوانم
« بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم»

 



چهار شنبه 15 / 6 / 1390برچسب:, |

 

انقدر دوستت دارم که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم اگر بمانی شادتر...

تو را شادتر می خواهم با من یا بی من...

بی من اگر شادتر باشی....کمی...فقط کمی...ناشادم...

و این همان عشق است....عشق همین تفاوت است....

همین تفاوت که به مویی بسته است....وچه بهتر که به موی تو بسته باشد....

 



چهار شنبه 14 / 6 / 1390برچسب:, |

با من بگو تا كيستي, مهري بگو, ماهي بگو؟
خوابي؟ خيالي؟ چيستي؟ اشكي؟ بگو, آهي؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگو از جان من, جانا چه مي‌خواهي بگو؟

گيرم نمي‌گيري دگر, زآشفته عشقت خبر
بر حال من گاهي نگر, با من سخن گاهي بگو

اي گل پي هر خس مرو, در خلوت هر كس مرو
گويي كه دانم, پس مرو گر آگه از راهي بگو


غمخوار دل اي مي نيي, از دردو من آگه نيي
ولله نيي, بالله نيي, از دردم آگاهي بگو

بر خلوت دل سرزده يك ره درآ ساغر زده
آخر نگويي سرزده, از من چه كوتاهي بگو؟

من عاشق تنهايي‌ام سرگشته شيدايي‌ام
ديوانه‌اي رسوايي‌ام, تو هرچه مي‌خواهي بگو



چهار شنبه 13 / 6 / 1390برچسب:, |

 

برای دل کوچکم گریه کن
به دریا قسم
که من بی قرارم بیا یار خوبم
کنارم بیا
برایم حکایت کن ازعشق
از زندگی از شکفتن
تو خوبی
تو خوبی ومن عاشق خوب بودن
کنارم بمان و با چشمهای
که زیباترین رنگ دنیا ست
نگاهم کن هر روز
که من با نگاهت
به قلبت سفر می کنم
برای دل کوچکم گریه کن
که من سخت بی تابم امشب
کنارم بیا
مرا هم صدا کن
بیا آسمان را بجویم
و بیداری لحظه ها را
کنارم بیا
بیا تا که باران ببارد
و دنیای ما را طراوت بگیرد
بیا سبز باشیم
و سبزینه ها را بکاریم
برای دل کوچکی گریه کن
که خواهان دریاست
که پرواز را دوست دارد
که آ بی ترین شعر خود را
فقط با امید تو ای عشق زیبا
برا ی دلت می سراید
برای دل کوچکی گریه کن
که دلتنگ آری دلتنگ و تنهاست
برای دل مهربانی
که با هرچه خوبیست
تو را دوست دارد
تورا تا ابد دوست دارد

 



چهار شنبه 12 / 6 / 1390برچسب:, |

 

بی دلیل می گریم

گریه از خوشحالی است

و هوای اینجا پر است از دلتنگی

و هوای اینجا بوی کوچ پرندگان عاشق را دارد

و من باز در لحظه های خالی از تو

و من باز به انتظار دیدن تو

پر از سکوت و پر از فریاد

فریاد هایم را برای دل دردمند خود می گذارم

و سکوتم را برای تو

که هیچ ندانی و بیهوده از دردمندیم رنجور نشوی

دیگر هیچ گاه به من نگو

چه اندازه دوستت دارم یا

چه اندازه دوستت خواهم داشت

تو جاودانه ای

و سفر من به سوی توست

به سوی جاودانگی

 



چهار شنبه 11 / 6 / 1390برچسب:, |

 

مثه حسه پریدن روی بال ابراست

مثه حس لمس شبنم روی تاج برگاست

مثه رقصیدن برگ توی باد و بارون

مثه لبخند خورشید روی سقف آسمون

میبینمت ، حس میکنم تو رو

هر لحظه به یادت ، هر لحظه کنارم

لمس میکنم دستای گرمت رو

با اینکه دوری از من ، حس میکنم تو رو

فاصلمون زیاده اما ، میام دنبالت پیاده حتی

زیبائه فردام و ، بدون تو من میمیرم

دوســـِـت دارم قد دونه های اشکام

که واست میریزن میدونی عشق من

وقتی تو نیستی پیش من آروم ندارم

همه ثانیه ها آروم برا من

سپری میشن و هر لحظه دوریتو بیشتر حس میکنم

شب تا صبح بیدارم و اشک روی گونه هام و

سیگارمو دم میگیرمو هر لحظه باز

بازم به تو فکر میکنم

میبینمت حس میکنم تو رو

هر لحظه به یادت هر لحظه کنارم

لمس میکنم دستای گرمت رو

با اینکه دوری از من

حس میکنم تو رو

 



چهار شنبه 10 / 6 / 1390برچسب:, |

 

ابر را

"با دلتنگي زير پيراهنم پنهان مي كنم

و به خانه مي روم



سرم را

روي سينه اش مي گذارم و

آرام مي گويم:

خدا بزرگ است"!

 



چهار شنبه 9 / 6 / 1390برچسب:, |

 

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست

تا بدانی نبودنت ازارم میدهد
...
لمس کن نوشته هایی را که لمس نشدنیست و عریان

که از قلبم بر قلم و کاغذ میچکد

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پر شیار

لمس کن لحظه هایم را

تویی که میدانی من چگونه عاشقت هستم.

لمس کن این با تو نبودن ها را

لمس کن....

 



چهار شنبه 8 / 6 / 1390برچسب:, |

وقتی این شعر را می خوانی
یادت بیاید
کسی دور از تو ...
دارد با خودش کلنجار می رود
تا خواب را از تو نپراند ...
...دنیای من از تو محروم است
دنیایی که گاه و بی گاهش را
گرفته است از تو
دنیای مترسک زده ام کاه گرفته است
و تو سوزن شده ای
میان چشم های ضعیفم
که باید برای نخ دادن به تو
به چشم های دیگری اعتماد کنم
دلم می خواهد پیراهن سفیدم را بپوشم
که به خنده های تو بیایم
و صورتم آنقدر در گیر تو باشد
که جای راه
از بیراهه سر دربیاورم
دلم می خواهد
جا در جا در تخته ی تو
شش و بش بیاورم
تو در خانه خالی من بنشینی
و من در جفت خال چشم های تو
از تاس ها و التماس ها بیفتم
دلم را ...
ولش کن
بیا در همین خانه
در همین خانه
که آنقدر صمیمانه است
که مشروبش را روی زمین سرو می کنند
بی حرف و بی ورق
بی تخته و بی تختخواب بیا
می خواهم تو
با پریای شاملو برقصی و من
با فروغ از تو بگویم
آنقدر که در شعر
از من ، جز تو نماند ...
از آسمان چه پنهان
که صورت تو
مستعد ِ تمام ابرهاییست که از بلوغ ِ باران
به صورت ِ من پناه آورده اند
تا گریه ام بی دلیل نباشد
اصلا باز هم ولش کن ...
بگذار دنیای من همین چند خط بیشتر نباشد :
سیگار های شبانه ...
حرف های اتفاقی ...
چتری که جز برای دو نفر باز نمی شود ...
آنقدر بارانی ات به تنت می آید که باور کن
باران برای تو با سر می آید ...
بیا قدم بزنیم ...
سیگار از من
باران از تو ...



چهار شنبه 7 / 6 / 1390برچسب:, |

 

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس

دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

 



چهار شنبه 6 / 6 / 1390برچسب:, |

فتاب برآمده است.

کنار پنجره ایستاده ای.

خورشید در مقابل تو. به چه می اندیشی؟!

همه می دانیم گاهی تمام دنیا بهانه ای می شود برای گریستن...

و خوب می دانی اگر روحی تباه شود،

هیچکس را یارای ساختنش نیست،

پس تو می مانی و خودت و زمان...که مفهومی بیش نیست...

تنها بهانه ای است تا بودنت را به رخ بکشد...

به هر جا که چشم می دوزی،‌ یک چیز می بینی،‌ در حالیکه صادقانه می دانی تمام زندگیت تلاشی است برای ندیدن همان یک چیز...

آآآآآه ه ه ه...

دوباره می اندیشی،

به این که شاید دیگر نیندیشی،‌

هرگز،

هیچوقت،

اما به خوبی می دانی که نخواهی توانست و نمی شود،

آری نمی شود...

کار نشد ندارد،

‌اما این بحث دیگری است،‌

خوب می دانی،

گاهی وقایعی می بینی که تماماً خواهشند برای رخ دادن،‌

پس تو نمی توانی به تنهائی مانعی باشی در مقابل آن،‌

تلاش نکن،

نخواهی توانست...

نخواهی توانست،‌

بگذار برای یکبار هم که شده حقیقت را آنگونه که هست ببینیم،

بگذار بدرخشد و تنها یکبار،

‌ فقط یکبار بگذار تلخیش آزارت ندهد،

مگر چند سال می خواهی باشی،

‌چند ماه،

چند هفته،‌

چند روز ،

‌چند ساعت،‌

دقیقه،

ثانیه...

ااااااااااااااه ه ه ه ه چرا این چند ها هرگز تمام نمی شوند

و

همیشه،

تا ابدیت،

با تو هستند و رهایت نمی کنند،

راستی آیا ابدیت هم تعداد دارد؟؟

چه کسی می داند؟

‌هیچکس،‌

هیچکس به آنجا صعود نکرده،

هیچکس،

صعود آدمیان هرگز فراتر از نیلگون آسمان نبوده،

هیچ چشمی تا ابدیت پیش نرفته،

چندین بار باید زمین بخوری تا به ابدیت،‌

نه به ابدیت

نه،

به قعر برسی،

‌به قعر...،‌

دوباره به اینجا رسیده ام که همیشه بن بستی بوده برای تمامی اندیشه ها،‌

تمامی...

تمامی... نمی دانم كه تمامی چه...

بن بست.

اینجا بن بست است،‌

لطفاً وارد نشوید...



دو شنبه 5 / 6 / 1390برچسب:, |

 

به روی گونه تابیدی و رفتی

مرا با عشق سنجیدی و رفتی

تمام هستی ام نیلوفری بود

تو هستی مرا چیدی و رفتی

کنار انتظارت تا سحر گاه

شبی همپای پیچک ها نشستم

تو از راه آمدی با ناز و آن وقت  

 تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم

دل او هم برای قصه ام سوخت

غم انگیزست توشیداییم را

به چشم خویش فهمیدی و رفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتی ست

ولی دل رابه چشمت هدیه کردم

سر راهت که می رفتی تو آن را 

 به یک پروانه بخشیدی و رفتی

صدایت کردم از ژرفای یک یاس

به لحن آب نمناک باران

نمی دانم شنیدی برنگشتی

و یا این بار نشنیدی و رفتی

نسیم از جاده های دور آمد

نگاهش کردم و چیزی به من نگفت

توو هم در انتظار یک بهانه

از این رفتار رنجیدی و رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق

ببین با سرنوشت من چها کرد

تو هم این رنجش خاکستری را

میان یاد پیچیدی و رفتی

تمام غصه هایم مثل باران

فضای خاطرم را شستشو داد

و تو به احترام این تلاطم

فقط یک لحظه باریدی و رفت ی

دلم پرسید از پروانه یک شب

چرا عاشق شدی در عجیبی ست

و یادم هست تو یک بار این را

ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی

تو را به جان گل سوگند دادم

فقط یک شب نیازم را ببینی

ولی در پاسخ این خواهش من

تو مثل غنچه خندید و رفتی

دلم گلدان شب بو های رویا ست

پر است از اطلسی های نگاهت

تو مثل یک گل سرخ وفادار

کنار خانه روییدی و رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج

شکست و قصه ام در کوچه پیچید

ولی تو از صدای این شکستن

به جای غصه ترسیدی و رفتی

غروب کوچه های بی قراری

حضور روشنی را از تو می خواست

تو یک آن آمدی این روشنی را

بروی کوچه پاشیدی و رفتی

کنار من نشتی تا سپیده

ولی چشمان تو جای دگر بود

و من می دانم آن شب تا سحرگاه

نگاران را پرستیدی و رفتی

نمی دانم چه می گویند گل ها

خدا می داند و نیلوفر و عشق

به من گفتند گل ها تا همیشه

تو از این شهر کوچیدی و رفتی

جنون در امتداد کوچه عشق

مرا تا آسمان با خودش برد

و تو در آخرین بن بست این راه

مرا دیوانه نامیدی و رفتی

شبی گفتی نداری دوست من را

نمی دانی که من آن شب چه کردم

خوشا بر حال آن چشمی که آن را

به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست

پر از تنهایی نمناک هجرت

تو تا بیراهه های بی قراری

دل من را کشانیدی و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی

تمام جاده های شعر من را

رها کردی شکستی خرد گشتم

                                                       تو پایان مرا دیدی و رفتی 

 



دو شنبه 4 / 6 / 1390برچسب:, |

يك شعر تازه دارم ، شعري براي ديوار

شعري براي بختك ، شعري براي آوار

تا اين غبار مي مرد ، يك بار تا هميشه

بايد كه مي نوشتم ، شعري براي رگبار

اين شهر واره زنده است ،اما بر آن مسلط

روحي شبيه چيزي ، چيزي شبيه مردار

چيزي شبيه لعنت ، چيزي شبيه نفرين

چيزي شبيه نكبت ، چيزي شبيه ادبار

در بين خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است

گمراهه هاي باطل ،بن بست هاي انكار

تا مرز بي نهايت ، تصوير خستگي را

تكرار مي كنند اين ، آيينه هاي بيمار

عشقت هواي تازه است ، در اين قفس كه دارد

هر دفعه بوي تعليق ، هر لحظه رنگ تكرار

از عشق اگر نگيرم ، جان دوباره ،من نيز

حل مي شوم در اينان اين جرم هاي بيزار

بوي تو دارد اين باد ،وز هفت برج و بارو

خواهد گذشت تا من ، همچون نسيم عيار



پنج شنبه 3 / 6 / 1390برچسب:, |

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است

در پیله ابریشمش پروانه مرده است



در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست

آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است



یک عمر زیر پا لگد کردند او را

اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است



گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده است

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش

آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است



پنج شنبه 2 / 6 / 1390برچسب:, |

مینویسم از عشق


مینویسم مینویسم از عشق!


تا قلم راه به غم نامه این دل دارد


تا که عشق از سر عادت با طلوع


خورشید


از لب پنجره دل به افق می نگرد!



با نوشتن آری خالی از فریادم!



غم این عشق جگر سوز رود از یادم!



فصل نو می آید!



فصل شادابی و احساس طراوت!


آری،


بوی یک روز پر از خلوت تو



بوی یک تجربه تکراری!!!


حس آ غوش!!!



سراسر مستی!!!



غالبش تکراریست!



حس آغوش تو نو



بعد چندی که دلم حسرت این حس را داشت



لذتش را آری بارها حس کردم



در اطاق سردم



با دل پر دردم



رفته در خواب عمیقی و حضورت یک دم!



خواب از من بربود!



گرچه عاشق باید، خواب را بیند خواب!



من بوقت گریه! مست از اشک جنون!



میروم در خوابی



که مگر یک لحظه



اندر آن حسرت


گاه


خواب آغوش تو را گرم به تن بفشارم



و تو با آن لب مست!



بوسه ای را به لبم هدیه دهی!



و من از شوق وصال!



باز آشفته از آن خواب بر آرم تن سرد!



بروم تا ته بغض



برسم تا لب اشک



تا نوک برج جنون



و به دنبال حضورت گردم



پنج شنبه 1 / 6 / 1390برچسب:, |