وقتی عریان شد
فهمیدم بهشت تمام اوست
آرامش و آسایش از آغوشش میچکید
چشمانش شهوتی نجیب بر نگاهم می ریخت
در هر تپش قلبش؛ سینه هایش آماده ی از هم دریدن بود
نفسش گرم و داغ بر سینه ام می خورد
... .
.
من مست از عریانی او
لبریز از آرامش
آغوشم را حجابی کردم
او را در بر گرفته و تمام بهشتش را از آن خود کردم !!!