تا کی اسیر تنهایی هایم باشم و از یارم دور .....؟
تا کی باید به خاطر دوری تو اشک بریزم و حسرت آن دستهای گرمت را
بکشم...؟
تا کی باید از خدای خویش التماس کنم تا تو را به من برساند
نزدیک و نزدیک تر کندتا بتوانم تو را در آغوش بگیرم؟...
تا کی باید صدای غم انگیز آواز مرغ عشق را بشنوم و دلم برایت تنگ شود؟
تا کی باید غروب پر درد عاشقی را ببینم و دلم بگیرد!
تا کی باید تنهایی به خورشیدی که آرام آرام به پشت کوه ها می رود را نگاه کنم
و تا کی باید
لحظه ها و ثانیه ها را یکی یکی بشمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد؟ خسته
ام !
یک خسته دلشکسته عاشق بی سر پناه.... عاشقم !
یک عاشق دیوانه سر به هوا .....!
تا کی باید کنج اتاق خلوت دلم بنشینم و با قلم و کاغذ درد دل کنم؟...
تا کی باید دلم را به فرداها خوش کنم و پیش خود بگویم آری فردا وقت رسیدن
است!
تا کی باید در سرزمین عشاق سر به زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران
پنهان کنم؟
تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ،
عاشقی که معشوقش در کنارش نیست!
تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم....
و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با
چشمانی
خیس و شاکی زندگی کنم؟
آری تا کی باید تنها صدای مهربان تو را بشنوم
ولی در کنار تو نباشم ؟
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: ممنونم خیلی زیبا بود =============